لذت مطالعه

۱,۰۱۵ بازديد

سال‌هاست که خود را یافته‌ام...

   دفتر تاریخ را می‌گشایم. هیچ نشانی نمی‌یابم. با خود می‌اندیشم، کجای هستی ایستاده‌ام؟، سهم زندگانی از من چه خواهد بود؟، چرا هنوز دمم باز می‌گردد؟ و ... 

   سایه‌ی سنگین یأس چون دردی مهلک، از سر تا پای وجودم را می‌پیماید و سان مرگ می‌بیند. دستان تاریک و ستبرش را چون تیری در مقابل چشمانم می‌گیرد و گوشه‌ی عزلت را نشان می‌دهد. بی‌اراده و مسحور، گام برمی‌دارم و تمامی درها را بر روی خود می‌بندم، چه چاره‌ای می‌توان جست؟! محکوم به فنا، هر جا که باشد، به انتظار می‌نشیند تا کالبدش همچون روحش بپوسد و گند بزند. در سایه روشن روزگار تکراری، ناگاه به چیزی برای بقا چنگ زدم. انگیزه‌ای برای زنده ماندن به هدفی برای زندگی بدل گشت. بارقه‌ای از امید در گشودن نخستین کتاب حیات، جای خود را به تلألؤ بی‌بدیل لذت مطالعه روزانه داد. تمامی سایه‌ها رخت بربستند و تاریکی‌ها در کنجی نشستند. از آن پس برآنم که خطی در دفتر تاریخ - به زیبایی آنچه که بزرگان در آن قلم زندند - به تصویر بکشم که همواره (تا حد امکان) در چرخش چرخ بشریت، سهیم باشد.

و اینگونه بود که سال‌هاست خود را یافته‌ام...